استخاره

وحيد شيخ احمدصفاري
v_saffary@yahoo.com

استخاره
همش تقصير ننه آقام بود. اصلاْ به من چه اين كارها!
صداش از حياط پيچيد توي اتاق.
ــ آهايي!
صدايم مي زد. اين را فقط من مي دانستم و خودش.
ــ ها! چيه!
و رفتم اتاقش. تسبيح دانه درشت شاه مقصودش از ميان انگشت هايش آويزان بود. از بالاي عينك شيشه گردش كه تا نيمه دماغش پايين آمده بود. نگاهم كرد. يك عالمه حرف زد كه هيچي نفهميدم و فكر كردم حتمي بايد خيلي مهم باشد كه من چيزي نفهميدم و تازه فكر كردم چقدر مهم شدم كه آن همه چيز به من مي گويد و بعدشم مي خواهد تا برايش كاري بكنم و آخرش هم فقط همين اندازه فهميدم كه بعدازظهر بايد خوب گوشامو تيز كنم و چهر چشمي مواظب همه باشم.
گفت: «ديگه سفارش نكنم ننه جون! يادت نره ها»!
و هنوز درست نمي دانستم چي نبايد يادم بره! گفتم:«خاطر جمع» و رفتم.
تنگ غروب نشده، خانه امان غلغله شد. خيلي ها آمده بودند. طلعت خانم همسايه امان هم بود. جهاز آبجي نرگس را چيده بودند تو چهار تا اتاق. دلم به كاري كه ننه آقا گفته بود، نبود. با بچه ها قرار فوتبال داشتم و صدتومني ننه آقا هم ميون مشت عرق كرده ام مرا خانه نگه داشته بود.
طلعت خانم مرتب ابن اتاق و آن اتاق مي رفت و منم پا به پايش. بيشتر از همه بايد مواظب او باشم. نمي دانستم چرا. گوش گرفته بودم ببينم چي مي گويد و چه كار مي كند. سه بار قل هوالله را خواندم و رفتم يواشكي بهش فوت كردم كه زودي همه ي جهيزيه را ببيند و عيب و ايرادش را بگيرد و غيبتش را بكند و بعد......!
بعدش را ديگر نمي دانستم چي ميشه و لابد بايد همين را براي ننه آقا مي فهميدم. فكري بودم كه چه كار مي تونم بكنم. مي خواستم زودي تو همه اتاقها بره.
گفتم: «طلعت خانوم......جهاز آبجي نرگسمو ديدي چقده زياده؟ تو اون اتاقم هس»!
نگاهش ماهرخ رفت تو چشمهام و سر پيش برد و آهسته به خانم جان گفت: «همچين جهاز جهاز كردن كه اين بچه هم باورش شده. نديد بديدا چارتا تيكه چيدن اين اتاق اون اتاق، انگاري كاميون كاميون جهاز همراه دخترشون كردن».
لجم گرفت كه بهم گفت بچه! پارسال كه جهيزيه ي دخترش را چيده بود، جلويم را گرفت كه: «مردا حق ندارن بيان ميون زنا» و بعدشم شنيديم به يك كسي كه نمي دونم كي بود و پشتش به من بود، گفت: «خوشون كم فضولي مردمو مي كنن، اينم فرستادن تمام سوراخ سمبه هارو بگرده».
بايد كاري مي كردم.
طلعت خانم كه رفت تو اتاق چيني ها، دويدم پيش ننه آقا.
ــ ننه آقا......! ننه آقا......!
ــ ها! يواش ننه! چه خبرته!
ــ طلعت خانوم رفته تو اتاق چيني ها! با خانم جان و اينا بودن.
ــ خوب گوش مي گرفتي ببيني چي ميگن.
ــ داش مي گفت، قورياشون دوتاس. مي گفت چرا سه تا نيس. گفت همه چيزشون طاق و لنگه. تازه بعدشم گفت، استكان نعلبكي هاشون بلور نيس!
ــ الايي مار بزنه اون زبونشو. يادش رفته پيش حسن حراجي گفتم واسم بلور بياره! خوبه كه خودشم بود. ذليل مرده رو بگو كه واسه ي ترشيده ي خودش ليواناي دور طلا نگرفته بود.
ننه آقا همين جور يكريز حرف مي زد و مشت به سينه مي كوبيد و نفرين مي كرد و مرده هاي طلعت خانم را از گور بيرون مي كشيد و دوباره گور به گورشان مي كرد. گفتم:
ــ ننه آقا....ننه آقا........! اين كه تازه چيزي نيس. خودم با همين چشاي خودم ديدم گوشه ي چادرشو تو دهن خيس كرد و رو بشقابا كشيد.
ــ وا، چرا ؟ مگه ديونه اس؟!
ــ نه ننه، ‎خُله و چله! داش مي گفت، چينياش خوب نيس، گُلاش چسبوندنيه، زودي پاك مي شه. ننه آقا.....ننه آقا.... اينقده چادرشو محكم به گُلاي بشقابا مي كشيد كه نگو.
به يك باره رنگ از روي ننه آقا پريد . افتاد به سرفه و آن قدر سرفه كرد كه دندون مصنوعي اش افتاد تو دامن پيرهنش. دويدم آب آوردم كه ديدم نيستش. خنده رو لبام دويد. حالا مي تونستم برم فوتبال.
هنوز بند كتاني هام را نبسته بودم كه صداي طلعت خانم و ننه آقام كه انگاري با هم دعوا مي كردن را شنيدم. فكري شدم كه نكند دروغام خيل بد باشه و دعواي حسابي رو بيفته و صدتومني رو از دست بدم. از طلعت خانم خيل كُفري بودم. بايد يادم بمونه فردا كه كفترامو هوا كردم، بفرستم تمام دون مرغي هاشو بخورن. پله ها را دوتا يكي كردم و پريدم تو اتاق.
طلعت خانم چادر دور كمر گره زده بود و هيكل خپله ي درشتش را اين ور و اون ور مي كشيد و دستاي گوشتالوي سنگينش را تو هوا تكان تكان مي داد و انگاري كه كله ي گنجشك خورده باشد، يكريز حرف مي زد؛
ــ فاطي خانم! اين قوري دخترتونم كه چيزي توش نيس. اينكه ديگه تقصر ما نيس.
خواستم بگم كه........ اما چيزي نگفتم. فقط خنديدم. نفهميدم چرا. ننه آقا گفت:
ــ طلعت خانوم! ما خو مثل خودت يه تا قوري همراه دخترمون نموكنم. قوريا سلطنتيش پُره.
و قوري نقش گُل بوته ايي را نشان داد كه پر بود از چاي مكه ايي و هل و پر خشك شده ي گل محمدي. اما انگاري طلعت خانم هوشش به اينا نبود و يا از حرصش هنوز دنبال بهانه ايي بود. دوباره لجم گرفت. بلند گفتم: «طلعتي اويي، دو روز كفترامو....» و باقيش رو نگفتم و از اتاق زدم بيرون. مي دونستم ديگر به اين زوديها ول كن نيستند. دلم براي آبجي نرگس سوخت. اگر همين جوري پيش مي رفت، تا چند ساعت ديگه پيراهن تن آبجي نرگس عاريه ايي مي شد و موهاي لبوند و خرمني اش كُلاه گيس از اب در مي آمد و چشمهاي خمارش هم لابد به خاطر آن بود كه مادر از بس لُپ هايش را ويشگون گرفته تا به رسخي بزند، اين ريختي شده. چاره ايي نبود. بايد كاري مي كردم و حسابي حال طلعت خانم را مي گرفتم و جهاز آبجي نرگس را كاميون كاميون مي كردم.
دويدم تو زير زمين. همه جا را گشتم . دنبال چيزي مي گشتم كه خودم هم نمي دانستم چي بايد باشد. گوشه ي زيرزمين وسايل اسقاطي روي هم تلنبار شده بود. فكري تو ذهنم دويد. بي آنكه كسي متوجه بشود، تندتند آنها را بردم و تو اتاق كنار هم چيدم و يك چادر هم كشيدم رويشان. كارم كه تمام شد، عرق بر تمام تنم نشسته و نفسم تند شده بود. ننه آقام هنوز داشت قوطي هاي پر از گل ختمي و گل گاوزبان و پر سياووشون و نمك و زردچوبه و برگ مو فلفل قرمز و فلفل نسابيده و برگ خشك شده ي علف اسپس و پر سه شاخ درخت انجير و هزار هزار چيز ديگر كه نمي دانستم چي هست و به چه درد مي خورد را نشان آنهايي مي داد كه تو اتاق بودند.
صداي خانم جان را از پشت سر همه شنيدم:
ــ فاطي خانم! چرا كيسه حمومي همراه دخترتون نكردين؟! اگه خواست بره سوونا اونخ چكار كنه؟
نمي دانم اين خانم جان سونا رو از كجا ياد گرفته بود كه از هر ده تا كلمه حرفش يكه هم سوونا مي گفت و مي دونستم كه اصلا نمي دونه سونا چي هست كه چپ و راست و ربط و بي ربط تو حرفهاش سوونا سوونا مي كرد. گفتم:
ــ خانم جان! كسي كيسه ي حمومي همراه خودش نمي بره سونا! اون سنگه پاست كه مي برن گردو بشكنن.
و خوشحال شدم كه ديدم همه دارند مي خندند. لابد خوب خيطش كرده بودم و بيشتر خوشحال شدم كه فكر كردم حالا ديگه زبونشون كوتاه شده و الكي بهانه گيري نمي كنند.
خواستم دوباره چيزي بگم كه ديدم طلعت خانم رفت تو اتاق كناري. آمدم بدوم توي اتاق تا نكنه كه چادر روي وسايل اسقاطي رو برداره ولي مگر زنها راه مي دادن. آن قدر تو هم تو هم رفته بودند كه انگاري تا حالا نمي دونستن به چي جهاز مي گن و حالا آمدن تا اين عجايب هفت گانه را ببينند. خودم را هر طوري بود جلو كشيدم و هيچ اهميتي ندادم كه وقتي از ميونشون رد مي شدم چي بهم مي گفتن و چه چشم غره ها كه نرفتند، اما با اين همه وقتي رسيدم، طلعت خانوم كار خودش رو كرده بود و صداي خنده اش همه ي نگاهها را چرخانده بود طرف خودش.
ديگر جاي من آنجا نبود. بايد در مي رفتم و در رفتم. فوتبال بچه ها تمام شده بود. يواشكي برگشتم و رفتم پشت بوم تو اتاقك كفترخونه و همونجا خواب رفتم.
ظهر صداي نفرين ننه آقا و گريه ي نرگس كشاندم لب بوم. نرگس وسط حياط نشسته بود و اشك مي ريخت و ننه آقا هم پا به پاش دست به روي زانو و مشت به سينه مي كوبيد و دوباره تو كار نفرين كردن و گور به گور كردن مرده هاي طلعت خانم بود. مادر با موهايي آشفته و قيافه ايي حرص كرده و عصبي جهازا رو تو جعبه هاش مي چيد و براي من خط و نشان مي كشيد. وسايل را كه بالا آورده بودم، گوشه ي حايط روي هم ريخته بودند. ننه آقا چند ماه كارش بود تا آن آفتابه ي مسي و تشت هاي شكسته و سماور سوراخ شده و دمپايي ها و سبدهاي پاره و تكه هاي شلنگ و همه ي آن چيزهايي را كه مي خواست به علي چرخي كه هفته ايي يك بار با ماشين سه چرخه اش براي خريد آن آت و آشغالها و پلاستيك شكسته و نان خشكيده و خيلي چيزهاي ديگر ، مي آمد بفروشد و من چه مي دونستم اين طوري مي شود. فكر مي كردم كسي چادر روي آنها را بر نمي دارد. مي خو.استم لج طلعت خانم ببرم . مانده بودم چه كار كنم كه صداي زنگ حياط بلند شد. مادر در را باز كرد. عصمت خانم، مادر شوهر آينده ي نرگس بود. صدتومني رو نذر كردم اگر كارا به خير بگذرد آن را بيندازم امامزاده دوشنبه.
مادر هر چي تعرف كرد و قسم داد و حتي دستش را كشيد كه بياد تو بنشيند، نيامد. گوش چسبونده بودم ببينم چي ميگن.
عصمت خانم گفت:
ــ راستش ديشب استخاره كرديم، بد اومد. شگون نداره به استخاره پشت كنيم.
و بقچه ايي را كنار پادرگاهي گذاشت و رفت.
دلم براي نرگس سوخت و براي خودم. صدتومني را كه مي خواستم دون بخرم براي كفترا، حالا بايد تا يكي دو روز براي خودم چيزي مي خريدم و مي خوردم. جرأت پايين رفتن نداشم و براي كفترا هم تا صد روز دونه مرغي هاي طلعت خانم را نشان كرده بودم.




 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30560< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي